
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۱
۱
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
۲
بیخانمان که هیچ ندارد به جز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
۳
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندان که میرود همه ملک خدای اوست
۴
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست
۵
کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
۶
عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
۷
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
۸
هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
۹
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست
تصاویر و صوت


نظرات
اهورا
Salman
محمد
علی حیدرپور