
سعدی
غزل شمارهٔ ۲
۱
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آن است کاو قسمت کند درویش را
۲
آن که مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کردهاند
گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
۳
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختهست
نوش میخواهی هلا! گر پای داری نیش را
۴
ای که خواب آلوده واپس ماندهای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
۵
در تو آن مردی نمیبینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافر کیش را
۶
آن گه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد
چون شبان آن گه که گرگ افکنده باشد میش را
۷
خویشتن را خیر خواهی خیرخواه خلق باش
زآن که هرگز بد نباشد نفس نیکاندیش را
۸
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است
کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
۹
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
۱۰
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
تصاویر و صوت


نظرات
سپیدار م
حمیدرضا
امیرحسین آریا