
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۹
۱
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
۲
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
۳
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورت است که نوبت دهد به زاغ
۴
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردهست خاکشان گل دیوارهای باغ
۵
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
۶
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
۷
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
۸
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
۹
گر بشنوی نصیحت و گر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
تصاویر و صوت


نظرات
سعید
بهرام شاگرد سعدی و فردوسی