
سعدی
غزل شمارهٔ ۴
۱
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
۲
تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب
۳
از شراب شوق جانان مست شو
کآنچه عقلت میبرد شر است و آب
۴
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
جامگی خواهی سر از خدمت متاب
۵
خفته در وادی و رفته کاروان
ترسمش منزل نبیند جز به خواب
۶
تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش
برنگیری، رنج بین و گنج یاب
۷
چشمهٔ حیوان به تاریکی در است
لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب
۸
هر که دائم حلقه بر سندان زند
ناگهش روزی بباشد فتح باب
۹
رفت باید تا به کام دل رسند
شب نشستن تا برآید آفتاب
۱۰
سعدیا گر مزد خواهی بی عمل
تشنه خسبد کاروانی در سراب
تصاویر و صوت



نظرات
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)