
سعدی
غزل شمارهٔ ۶۱
۱
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی
۲
گر شهوت از خیال دماغت به در رود
شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی
۳
ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتی رسد که گوش طبیعت بیاکنی
۴
بسیار بر نیاید شهوتپرست را
کش دوستی شود متبدل به دشمنی
۵
خواهی که پایبسته نگردی به دام دل
با مرغ شوخدیده مکن همنشیمنی
۶
شاخی که سر به خانهٔ همسایه میبرد
تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی
۷
زنهار گفتمت قدم معصیت مرو
ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی
۸
سعدی! هنر نه پنجهٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی
تصاویر و صوت


نظرات
محمد