
سعدی
در زوال خلافت بنیعباس
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین
ای محمد گر قیامت میبرآری سر ز خاک
سر برآور وین قیامت در میان خلق بین
نازنینان حرم را خون خلق بیدریغ
ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین
زینهار از دور گیتی، و انقلاب روزگار
در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین
دیده بردار ای که دیدی شوکت بابالحرم
قیصران روم سر بر خاک و خاقانان چین
خون فرزندان عم مصطفی شد ریخته
هم بر آن خاکی که سلطانان نهادندی جبین
وه که گر بر خون آن پاکان فرود آید مگس
تا قیامت در دهانش تلخ گردد انگبین
بعد از این آسایش از دنیا نشاید چشم داشت
قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین
دجله خونابست ازین پس گر نهد سر در نشیب
خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین
روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک
میتوان دانست بر رویش ز موج افتاده چین
گریه بیهودست و بیحاصل بود شستن به آب
آدمی را حسرت از دل و اسب را داغ از سرین
نوحه لایق نیست بر خاک شهیدان زانکه هست
کمترین دولت مر ایشان را بهشت برترین
لیکن از روی مسلمانی و کوی مرحمت
مهربان را دل بسوزد بر فراق نازنین
باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز
وز لحد با زخم خونآلوده برخیزد دفین
بر زمین خاک قدمشان توتیای چشم بود
روز محشر خونشان گلگونهٔ حوران عین
قالب مجروح اگر در خاک و خون غلطد چه باک
روح پاک اندر جوار لطف ربالعالمین
تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد
کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین
چرخ گردان بر زمین گویی دو سنگ آسیاست
در میان هر دو روز و شب دل مردم طحین
زور بازوی شجاعت برنتابد با اجل
چون قضا آمد نماند قوت رای رزین
تیغ هندی برنیاید روز پیکار از نیام
شیرمردی را که باشد مرگ پنهان در کمین
تجربت بیفایده است آنجا که برگردید بخت
حمله آوردن چه سود آن را که در گردید زین
کرکسانند از پی مردار دنیا جنگجوی
ای برادر گر خردمندی چو سیمرغان نشین
ملک دنیا را چه قیمت حاجت اینست از خدای
گو نگه دارد به ما بر ملک ایمان و یقین
یارب این رکن مسلمانی به امنآباد دار
در پناه شاه عادل پیشوای ملک و دین
خسرو صاحبقران غوث زمان بوبکر سعد
آنکه اخلاقش پسندیدست و اوصافش گزین
مصلحت بود اختیار رای روشنبین او
با زبردستان سخن گفتن نشاید جز به لین
لاجرم در بر و بحرش داعیان دولتند
کای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین
روزگارت با سعادت باد و سعدت پایدار
رایتت منصور و بختت بار و اقبالت معین
تصاویر و صوت


نظرات
مژده
پاسخ: با تشکر از زحمت شما جهت بازخوانی و تصحیح اشعار، به عرض میرساند تصحیح فروغی همین است (بگرید) و در حاشیه بدل ندارد. لذا جهت حفظ تطابق با این نسخه و عدم ایجاد دوگانگی، نقل و دلیل شما را در حاشیه گذاشتیم و به متن منتقل نکردیم.
تماشاگه راز
پاسخ شما را حضرت سعدی به زیبایی و فروتنی داده است باشد که شرمنده شوید و از ساحت ایشان حلالیت طلبید :الا ای هنرمند پاکیزه خوی هنرمند نشنیدهام عیب جوی قبا گر حریرست و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان تو گر پرنیانی نیابی مجوش کرم کار فرمای و حشوم بپوش ننازم به سرمایهٔ فضل خویش به دریوزه آوردهام دست پیش شنیدم که در روز امید و بیم بدان را به نیکان ببخشد کریم تو نیز ار بدی بینیم در سخن به خلق جهان آفرین کار کن چو بیتی پسند آیدت از هزار به مردی که دست از تعنت بدار همانا که در پارس انشای من چو مشک است کم قیمت اندر ختن چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود گل آورد سعدی سوی بوستان بشوخی و فلفل به هندوستان چو خرما به شیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی در اوستمولانا در وصف زبان (قلم) می گوید :ای زبان تو بس زیانی بر وری چون توی گویا چه گویم من ترا ای زبان هم آتش و هم خرمنی چند این آتش درین خرمن زنی
ادب دوست
سعید
شمس شیرازی
احمد
محمود
علیرضا جلیلوند
م .م
ارسلان
احمد عابدی