صائب تبریزی

صائب تبریزی

شمارهٔ ۴۱ - در توصیف کابل و مدح نواب ظفرخان

۱

خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش

که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش

۲

خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد

شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش

۳

ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم

نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش

۴

چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان

خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش

۵

خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟

اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش

۶

اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند

چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟

۷

حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند

ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش

۸

نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی

همیشه کاروان مصر می آید به بازارش

۹

حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟

دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش

۱۰

به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش

به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش

۱۱

تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا

که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش

۱۲

نماز صبح واجب می شود بر پاکدامانان

سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش

۱۳

به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد

که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش

۱۴

نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم

که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش

۱۵

گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او

چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش

۱۶

درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن

خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش

۱۷

خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان

بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش

۱۸

تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت

سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش

۱۹

نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید

خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش

۲۰

فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد

که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش

۲۱

چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او

خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش

۲۲

نباشد حاجت سر سایه بال هما او را

سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش

۲۳

بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد

به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش

۲۴

ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم

نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش

۲۵

رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان

نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش

۲۶

خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد

ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش

۲۷

سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد

که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟

۲۸

عنان باددستی چون گذارد رایض جودش

اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش

۲۹

چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش

به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش

۳۰

الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد

جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش

تصاویر و صوت

کلیات صائب تبریزی از روی نسخهٔ خطی که خود شاعر تصحیح نموده با مقدمه و شرح حال آقای امیری فیروزکوهی از انتشارات کتابفروشی خیام، مقدمه مورخ ۱۳۳۳ شمسی - گردآورنده: ج. آزمون - تصویر ۸۵۹

نظرات

user_image
کرم
۱۳۹۳/۱۱/۲۹ - ۰۴:۱۵:۵۲
ناز صبح نیست نماز صبح مضمون بیت اینه که در دل شب نماز صبح واجب میشه زیرا باغ یاس کابل مثل سفیدی افقه سفیدی افق نماز صبحو واجب میسازه
user_image
چیمان
۱۳۹۵/۰۷/۲۳ - ۱۴:۱۰:۴۷
جاااانم چه لطیف و دلنشین سرودهآدم دلش تا کابل جان پر میکشه.حساب مه‌جبینان لب بامش که میدانددو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارشاز این بیت جناب خالد حسینی در نامگذاری کتاب زیبای دو صد خورشید رو یا به ترجمه انگلیسیش هزار خورشید تابان، استفاده کرده
user_image
ویلیام
۱۳۹۷/۰۲/۲۸ - ۱۵:۴۳:۰۲
اسم کتاب هزاران خورشید تابان از خالد حسینی از این شعر گرفته شده
user_image
مرزبان
۱۳۹۸/۰۹/۰۱ - ۲۲:۱۱:۵۵
ای جهان روشن ز خورشید خراسان شما ای جهان روشن ز خورشید خراسان شماما سری داریم زیبد ؟ گوی چوگان شمالعل ها میریزم از چشمم ز هجران شماتا یرویم همچو گل من در بدخشان شما زانچه در پای عزیزان پیشکش می افکنندما سری آورده ایم از بهر چوگان شماسر به دوش اورده باری با گلابش شسته ایمگو بغلطد همچو گو این سر بمیدان شمامن به پا میرم به پا میر و سمنگان شمادر بهشت است انکه میمیرد به یمگان شماای بتان بلخ و فرخار و خجند و سغد و وخشقبله ما باد یارب کافرستان شماکوز خالی در ره بادیم و نالان شماجام پر اندر کف مستیم و گریان شماجان ما بویی از ان گلهای بستان شماشام ما روشن ز خورشید درخشان شماای سرآغاز همه بر گرد رودان شمانیست مارا را داستانی غیر دستان شماشیشه گردون شکسته طفل شیطان شمابرده از افلاکیان دل حسن خوبان شمایا کنار رود امو یا به خوارزم است و بلخاصل هر شخصی که مینازد به ایران شماانجهان داران که در اسطخر و الوندند و شوشمهدشان جنبانده روزی جمله دستان شمابندگی بایست مارا گر خداوندی کنیدما دوباره زنده از سامان و اشکان شماای هماره حقتان بر گردن ایرانیان شاهنامه جاودان مدح سپاهان شما ای نیاکان شهان فرزند نیکان شماانسوی دانوب و دجله شهسواران شماسنگی اندازید روزی طفل چوپان شماشد بنای هندسه انداز طفلان شما جان دانش را ز بو سینا معطر کرده ایدبوی بوریحان دمیده از گلستان شمابامدادان گرنه خورشید از خراسان سر زندشام هجرانست عالم بی خراسان شمابلخ و گردیز و هرات و قندهار و سغد و مروهرکجا هستید جانم برخی جان شماما همه یک روح و یک هستی و یک جان و تنیمامده بیرون سر ما از گریبان شماگر چه شام ما سیاه و تیره و تاریک بودروز ما روشن از ان خورشید تابان شماخاک پاییم و اگر گردی بر ان خاطر نشستبو که ننشیند دگر گردی به دامان شماگرچه در سامان ما غیر از پریشانی نبودداده ایران را سرو سامان سامان شماگرچه چندی بی جهت بر خود پرستی ها گذشتهمچو چنگ افتاده اینک سر به فرمان شماداغدارام همچو لاله در گلستان شما کلبه ای در سینه دارم پر ز احزان شما هان رفیقانم درنگی تا بگریم چند لختچون برادر کشته بر ان ملک ویران شماغرق خون غلطیده ام من با شهیدان شماکودکان در بند دیدم با اسیران شماهر کجا دیدم مزاری غرب بودم یا به شرق یادم امد از مصیبتهای دوران شما هرکجا خاکیست با داغ عزیزان شمامیچکد خونابه ام از نوک مژگان شمانوح در کام نهنگم زهرو اشکم در گلوچند پاکوب وزغ برگرد نهران شمادیده سلجوق و سبکتین و غز و چنگیزیان من جگر خاییده دهری زیر دندان شماغورباغه زادگان رقصیده بر خاک شهانجا گرفته روبهان جای دلیران شما زردهشتی کو که بر بختی نشیند خطبه خوان تازه گرداند به یک خطبه ایمان شما کعبه ای کو تا بزاید شاه مردانی دگر تا که یسنا و گهان خواند ز قران شما بار بر بختی نهاده امده با افتابخانمان تا غرب برده اول انسان شما خوانی از جنت فرو گسترده بر روی زمینرود سند و زند رود ابشخور خان شما راه ابریشم سپرده دوره گردان شما خار و خس از ره سترده ساروانان شماتا شما مانند گل دانش فشانده همچو بو من کمر بسته به خدمت گرد افشان شما بوده در بند شما از رستگاری خوشترست یوسفی گم کرده ام اینجا به زندان شما خسته ام دارد به قیل و قال شیخ و دانششگر خورشت معرفت ناخورده از خوان شما یک برشت از هندوانه بلخ مهمانم کنید تا شوم شیرین زبان پهلوی خوان شما رودکی چنگی بزن تا پای کوبم یک دو دست بوی جوی مولیان اید ز سامان شما ای صبا با اهل ما گو در بخارا و هراتدر سپاهانیم والله پریشان شماتیره و تار است دنیا بی فروغ رویتانروشنای عالم از خورشید رخشان شمااین جهان سرد است و تاریک است و ناپاکست و تارنیست دنیا را فروغی بی خراسان شما
user_image
آزادبخت
۱۴۰۰/۰۱/۲۹ - ۰۰:۱۵:۳۲
راستی که ما یک مردمیم و یک کشور با دو حکومت که میتواند کابل از تهران جدا سازد و قندهار ازکرمان و بلخ از شیراز خدا کند که این مرز نجس زودتر از میان برداشته شود و دلها پاک گردد