
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱
۱
گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است
دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است
۲
ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست
این سیاهی را فروغ باده روشن بس است
۳
عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز
ذره را میدان جولان دیده روزن بس است
۴
از تنزل می توان دادن فلک را خاکمال
خاکساری سد راه جرأت دشمن بس است
۵
سیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش را
عقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس است
۶
چون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاست
اهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس است
۷
نیست صائب دیده ما بر فروغ عاریت
بی کسان را شمع بالین دیده روشن بس است
تصاویر و صوت


نظرات