
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
۱
تا ز رخ زلف آن بهشتی روی دور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است
۲
پنجه مومین حریف پنجه خورشید نیست
عقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته است
۳
می برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است
۴
ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غیرت بر اندام بلور انداخته است
۵
در حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهد
زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است
۶
راه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسی
دوربینی ها مرا از کعبه دور انداخته است
۷
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خویش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
۸
تیره بختی های ما از پستی اقبال نیست
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
۹
نه همین در شهر اصفاهان قیامت می کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است
تصاویر و صوت


نظرات