
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
۱
نامه از قاصد دل مغرور ما نگرفته است
غیرت ما بوی یوسف از صبا نگرفته است
۲
سرکشی از ترکتاز عشق بر ما تهمت است
گرد ما افتادگان هرگز هوا نگرفته است
۳
با دل روشن زمین و آسمان غمخانه ای است
صورتی دارد جهان تا دل جلا نگرفته است
۴
می رسد آخر به جایی گریه خونین ما
خون ناحق را کسی پا در حنا نگرفته است
۵
روز ما را گر سیه کردند این مه طلعتان
دامن شب را کسی از دست ما نگرفته است
۶
هر چه هر کس یافته است از دامن شب یافته است
دل عبث دامان آن زلف دو تا نگرفته است
۷
آه را در سینه سوزان من آرام نیست
دود از آتش این چنین صائب هوا نگرفته است
تصاویر و صوت

نظرات