
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
۱
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است
گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
۲
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
۳
در چنین وقتی که شاخ خشک ما در آتش است
حله رحمت ز دوش نوبهار افتاده است
۴
ناامیدی می کند خون گریه بر احوال من
کشت امیدم ز چشم نوبهار افتاده است
۵
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت
این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است؟
۶
(آفتاب نشأه تا از مشرق مغزم دمید
کوکب عقلم ز اوج اعتبار افتاده است)
۷
شکر گردون ستمگر می کند هر صبح و شام
کار صائب تا به اهل روزگار افتاده است
تصاویر و صوت


نظرات