
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
۱
از شکوه عشق، میدان تنگ بر هامون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است
۲
می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است
۳
سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است
۴
شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است
۵
نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است
۶
ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است
۷
جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
۸
همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
تصاویر و صوت


نظرات