
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
۱
در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشیده است
بر سر گنج است پایی کز طلب خوابیده است
۲
گوشه عزلت ز صحبت ها مرا دلسرد کرد
خاک ساحل توتیای چشم طوفان دیده است
۳
دل که چون سی پاره از کثرت پریشان گشته بود
جمع گردیده است تا صحبت ز هم پاشیده است
۴
آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت
فارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده است
۵
حسن مغرور تو بی پرواست، ورنه آفتاب
در دل هر ذره از کوچکدلی گنجیده است
۶
زان ز عرض حال خاموشم که خوی تند او
روی آتش را مکرر بر زمین مالیده است
۷
کرد هر کس را که چشم عاقبت بین تربیت
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده است
۸
از زر و سیم است صائب برگ عیش ممسکان
سکه خندان است تا بر سیم و زر چسبیده است
تصاویر و صوت


نظرات