
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
۱
صبح از خورشید تابان دست بر دل مانده ای است
آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده ای است
۲
دانه امید ما در عهد این بی حاصلان
در زمین کاغذین، تخم شرار افشانده ای است
۳
شکوه ما در زمان خوی آن بیدادگر
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
۴
با تو ظالم برنمی آید، وگرنه آه من
پنجه زورآوران چرخ را پیچانده ای است
۵
حلقه جمعیتی گر هست در زیر فلک
دیده بینایی از وضع جهان پوشانده ای است
۶
فتنه آخر زمان در دور چشم مست او
شیشه بی باده بر طاق نسیان مانده ای است
۷
کیست صائب با دل پر خون درین وحشت سرا؟
از حریم قرب، بی تقصیر بیرون مانده ای است
تصاویر و صوت


نظرات