
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
۱
با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است
۲
می کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای است
۳
گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر
عالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای است
۴
چشم عبرت بین به خواب نوبهاران رفته است
ورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای است
۵
تلخکامی های ما از لب گشودنهای ماست
ورنه پر شکر بود هرجا لب نگشوده ای است
۶
خاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیست
هست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای است
۷
جاده چون زنجیر می پیچد به پای رهروان
در پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای است
۸
در شبستانی که من پروانه او گشته ام
دولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است
تصاویر و صوت

نظرات
مظفر محمدی الموتی خشکچالی