
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
۱
هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است
جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است
۲
دیدن خلق است بیماری و وادیدست نکس
عید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی است
۳
رفته و آینده اهل حال را منظور نیست
از حیات جاودانی خضر را قسمت دمی است
۴
هر که در دریا شود اهل بصیرت چون حباب
هر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی است
۵
گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید
نیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی است
۶
حسن هیهات است نادم گردد از خوانخوارگی
می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است
۷
از درشتی های خط خوبان ملایم می شوند
ما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی است
۸
نقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشم
پیش چشم خرده بین ما سود اعظمی است
۹
بس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنی
زنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است
تصاویر و صوت


نظرات
بابک دولتی
مظفر محمدی الموتی خشکچالی