صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۱۳۳۴

۱

آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت

آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت

۲

خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن

ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت

۳

از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا

غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت

۴

من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین

عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت

۵

چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست

وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت

۶

چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود

کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت

۷

بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا

غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی  - به کوشش محمد قهرمان، ج ۲ (غزلیات: ت ـ خ) - صائب تبریزی - تصویر ۲۰۸
دیوان صائب تبریزی (مطابق نسخه دو جلدی ۱۰۷۲ ه. ق، به خط صائب از مجموعه شخصی) به اهتمام جهانگیر منصور ج ۱ - صائب تبریزی - تصویر ۵۲۵

نظرات

user_image
ادبارِ کاتب
۱۴۰۲/۰۳/۰۷ - ۱۳:۱۹:۱۷
این عشقبازی به مفهوم امروز نزدیک‌تره یا فقط فحوای عرفانی داره و به سربه‌دار شدن در راه عشق اشاره داره؟