صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۱۴۲۶

۱

اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست

بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست

۲

حرف حق گرچه بلندست ز من چون منصور

سردارست بسامانتر ازین سر که مراست

۳

هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر

چشم بد دور ازین باده احمر که مراست

۴

بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو

کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست

۵

داغ بالین من و درد بود بستر من

چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟

۶

مگر از جاذبه عشق به جایی برسم

ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست

۷

نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما

گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست

۸

آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد

کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟

۹

نیست در میکده عشق کسی را صائب

از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی  - به کوشش محمد قهرمان، ج ۲ (غزلیات: ت ـ خ) - صائب تبریزی - تصویر ۲۵۳

نظرات