
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
۱
دانه اشک بود توشه راهی که مراست
دل آسوده بود قافله گاهی که مراست
۲
کمر از موجه خویش است مرا چون دریا
چون حباب از سر پوچ است کلاهی که مراست
۳
دشمن خویش بود هر که مرا می سوزد
خونی برق بود مشت گیاهی که مراست
۴
گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود
پر برآرد به هوای پر کاهی که مراست
۵
در کشیدن چه خیال است کند کوتاهی
تا به گوهر نرسد رشته آهی که مراست
۶
تا به زلفش ندهی دل، به تو روشن نشود
که شب قدر بود روز سیاهی که مراست
۷
دیده پاک کلف می برد از چهره ماه
رخ چون ماه مگردان ز نگاهی که مراست
۸
بحر روشنگر آیینه سیلاب بود
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست
۹
حلقه در گوش فلک می کشم از ناله و آه
کیست تا تیغ شود پیش سپاهی که مراست؟
۱۰
چه کنم صائب اگر سر به گریبان نکشم؟
غیر بال وپر خود نیست پناهی که مراست
تصاویر و صوت


نظرات