
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
۱
عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است
۲
یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است
۳
مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است
۴
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
گرچه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است
۵
دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است
۶
ماه و خورشید بود شمع ته دامانش
سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است
۷
سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو
گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است
۸
چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟
روزگاری است که دربند گران ادب است
تصاویر و صوت


نظرات