
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
۱
خط شبرنگ کز او حسن بتان را خطرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
۲
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
۳
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
۴
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
۵
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
۶
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
۷
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
۸
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
۹
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
۱۰
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
تصاویر و صوت


نظرات