
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
۱
راز من نقل مجالس ز صفای گهرست
همچو آیینه مرا هر چه بود در نظرست
۲
زین چه حاصل که رخ یار مرا در نظرست؟
چشم حیرت زدگان حلقه بیرون درست
۳
توشه برداشتن آیینه سبکباران نیست
جگر خویش خورد هر که به ما همسفرست
۴
به خموشی چمن آرا لب مرغان را بست
سنگ دندان پریشان سخنان گوش کرست
۵
تکیه بر دوستی ساخته خلق مکن
کاین بنایی است که ناساخته زیر و زبرست
۶
پنبه بر داغ دل هر که گذاری امروز
تیغ خورشید قیامت چو برآید، سپرست
۷
هر که در چشمه سوزن سفر دریا کرد
سفرش باد مبارک که حدیدالبصرست
۸
شکرابی که ازان عیش رقیبان تلخ است
به مذاق من دلسوخته شیر و شکرست
۹
خار را تشنه جگر سر به بیابان ندهد
هر که چون آبله در راه طلب دیده ورست
۱۰
گرچه موی کمر و رشته جان باریک است
جاده حسن سلوک از همه باریکترست
۱۱
صائب این آن غزل حضرت سعدی است که گفت
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
تصاویر و صوت

نظرات