
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
۱
در ره عشق، قضا کور و قدر بیخبرست
می دهد هر که ازین راه خبر، بیخبرست
۲
از سرانجام دل، آگاه نباشد عاشق
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
۳
در سر دل تو چه دانی که چه دولتها هست؟
صدف پست ز اقبال گهر بیخبرست
۴
عشق با جرأت گفتار نمی گردد جمع
طوطی از حسن گلوسوز شکر بیخبرست
۵
لذت سوده الماس نمی یابد چیست
بس که از لذت داغ تو جگر بیخبرست
۶
از گرانجانی خود پشت به کوه افکنده است
کشتی از قوت بازوی خطر بیخبرست
۷
چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من؟
که عقیق تو ازین تشنه جگر بیخبرست
۸
قدح تلخ مکافات کند مخمورش
شم مستی که ز ارباب نظر بیخبرست
۹
آن که بر بیخبری طعن زند مستان را
خبر از خویش ندارد چه قدر بیخبرست
۱۰
ناله ای کز سر در دست، اثرها دارد
چون نواهای تو صائب ز اثر بیخبرست؟
تصاویر و صوت

نظرات