
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
۱
غنچه را چاک به دامن ز گریبان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
۲
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
۳
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
۴
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
۵
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
۶
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
۷
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
تصاویر و صوت

نظرات