
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
۱
خال زیر لب آن ماه لقا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
۲
دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است
ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است
۳
بی سرانجامتر از نقطه بی پرگارست
تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است
۴
بی سیاهی نتوان چشمه حیوان را یافت
خال در کنج لب یار بجا افتاده است
۵
بی اشارت خم ابروی تو یک ساعت نیست
قبله ات شوختر از قبله نما افتاده است
۶
نیک چون باز شکافی سر بی مغزی هست
هر کجا سایه ای از بال هما افتاده است
۷
می کند رحم به آشفتگی ما صائب
هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است
تصاویر و صوت


نظرات