
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
۱
عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است
۲
هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است
۳
ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است
۴
در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است
۵
پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است
۶
گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است
۷
غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
تصاویر و صوت

نظرات