
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
۱
بی لب ساغر می دیده خونپالا داشت
خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت
۲
این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
۳
لب ساغر به مذاقم نمکین می آید
چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟
۴
بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت
تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت
۵
رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود
پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت
۶
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
تصاویر و صوت

نظرات