
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
۱
خوشا سری که ز تدبیر عقل نومیدست
که سال و ماه به دیوانه سر به سر عیدست
۲
ز شهر دورشدن ها کفایت مجنون
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدست
۳
مدار دست ز اصلاح خود به موی سفید
که دل سفید چو گردید صبح امیدست
۴
به گوشمال مده رو سیاه را تهدید
که بنده را خط راه گریز، تهدیدست
۵
همین بس است ز قهر خدا سزای بخیل
که فقر دارد و از مزد فقر نومیدست
۶
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
۷
غرور حسن گرفته است دیده خورشید
وگرنه لاغری ماه، عیب خورشیدست
۸
مباش بی نفس سرد یک زمان صائب
که آه سرد در آن نشأه سایه بیدست
تصاویر و صوت

نظرات
موسی عبداللهی