
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰
۱
مرا ز دور تماشای خط یار بس است
که برگ عیش جنون، بویی از بهار بس است
۲
ز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشق
که خونبهای حنا، پای بوس یار بس است
۳
نظر به ناز و نعیم وصال نیست مرا
که مزدکار من از عشق، ذوق کار بس است
۴
مرا ملاحظه از ترکتاز گردون نیست
که خاکساری من، گرد من حصار بس است
۵
قدم به کلبه من رنجه گو نسازد یار
مرا ز وعده او، ذوق انتظار بس است
۶
شکار اگر چه درین پهن دشت بسیارست
مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است
۷
برای زیر و زبر کردن بنای شکیب
سبک عنانی آن زلف تابدار بس است
۸
لوای همت عالی ز نه سپهر گذشت
پی شکستن این قلب، یک سوار بس است
۹
درین بساط، من تیره بخت را صائب
چو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است
تصاویر و صوت

نظرات