
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
۱
جهان و هر چه در او هست رونمای دل است
به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است
۲
هوای نفس ترا کوچه گرد ساخته است
وگرنه نقد بود هر چه مدعای دل است
۳
اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر
همان تپیدن پوشیده رهنمای دل است
۴
قدم برون منه از دل به سیر باغ و بهار
کدام غنچه این بوستان به جای دل است؟
۵
ز چشمه آینه جویبار گردد صاف
صفای عالم ایجاد در صفای دل است
۶
ز طفل مشربی ما به خنده تن در داد
وگرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل است
۷
ز تیغ یار عبث چشم خونبها دارد
به خون خویش زدن غوطه خونبهای دل است
۸
مبین به چشم تعجب درین بلند ایوان
که همچو آبله افتاده زیر پای دل است
۹
فضای بال گشایی درین خراب آباد
ز لامکان چو گذشتی همین فضای دل است
۱۰
نفس گداخته زان می کند سفر شب و روز
که در جهان نبود آنچه مدعای دل است
۱۱
به آفتاب حقیقت کسی رسد صائب
که همچو سایه شب و روز در قفای دل است
تصاویر و صوت


نظرات