
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
۱
غبار خط تو از دل به هیچ باب نرفت
خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت
۲
نمی توان غم دل را به خنده بیرون برد
ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت
۳
ستاره سوختگی را علاج نتوان کرد
ز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفت
۴
به جرم این که کله گوشه بر محیط شکست
ز تیغ موج چها بر سر حباب نرفت
۵
ز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاه
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
۶
نریخت تا گهر عاریت ز دامن خویش
غبار تیرگی از چهره سحاب نرفت
۷
یکی هزار شد از وصل بیقراری من
به قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفت
۸
نظر به قطره و دریا یکی است نسبت من
چو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفت
۹
به آب خضر بنای حیات خود نرساند
کسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفت
۱۰
اگر چه صد در توفیق باز شد صائب
گدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت
تصاویر و صوت

نظرات