
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۸۸
۱
می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا
تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
۲
هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید
بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
۳
تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
۴
سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال
در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا
۵
گرچه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
۶
چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
۷
در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
۸
روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است
خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا
۹
در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام
تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
۱۰
نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان
در سواد آفرینش آشنارویی مرا
تصاویر و صوت

نظرات