
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
۱
تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است
از دیده ام سراسر جنت فتاده است
۲
داند که روح در تن خاکی چه می کشد
هر نازپروری که به غربت فتاده است
۳
چون شمع آه می کشم از بهر خامشی
تا کار من به دست حمایت فتاده است
۴
دیوار اگر فتد به سرش چتر دولت است
بر فرق هر که سایه منت فتاده است
۵
داند که خار و خس چه ز گرداب می کشد
آن را که ره به حلقه صحبت فتاده است
۶
از آسیای چرخ نشد نرم دانه ای
دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟
۷
اکنون که رعشه از کف من برده اختیار
دستم به فکر دامن فرصت فتاده است
۸
دل را ز درد و داغ محبت شکیب نیست
در بحر بیکنار حقیقت فتاده است
۹
با دیده ای که می شود از نور ذره آب
کارم به آفتاب قیامت فتاده است
۱۰
چون از کنار دست نشویم که کشتیم
صائب به چارموجه کثرت فتاده است
تصاویر و صوت

نظرات