
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
۱
بودی که نمودست وجودش، دهن اوست
سیبی که سهیل است کبابش، ذقن اوست
۲
تا پنجه اقبال که پر زور برآید؟
دست دو جهان در خم سیب ذقن اوست
۳
وصل مه کنعان چه مناسب به زلیخاست؟
یعقوب شناسد که چه در پیرهن اوست
۴
یک حرف ازان غنچه دهن رنگ ندارم
هر چند که ده رنگ زبان در دهن اوست
۵
چون مرغ چمن جامه جان چاک نسازد؟
پیراهن گلها ز سر پیرهن اوست
۶
از لعل، سخن پیش رخ یار مگویید
صد برگ خزان دیده چنین در چمن اوست
۷
هر فتنه که امروز ازو نام توان برد
زیر علم زلف شکن بر شکن اوست
۸
در دیده همت، فلک و کاهکشانش
موری است که پای ملخی در دهن اوست
۹
با این همه مشکین نفسی، خامه صائب
یک آهوی رم کرده دشت ختن اوست
تصاویر و صوت

نظرات