
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
۱
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
۲
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
۳
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
۴
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
۵
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
۶
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
۷
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
۸
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
۹
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
۱۰
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
۱۱
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
تصاویر و صوت


نظرات