
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
۱
در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست
۲
در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست
۳
در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست
۴
خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست
۵
چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست
۶
شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست
۷
سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست
۸
صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست
تصاویر و صوت

نظرات