
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۲۹۷
۱
از قرص آفتاب تهی نیست خوان صبح
دایم بود ز صدق طلب پخته نان صبح
۲
مگذر ز حرف راست که از رهگذار صدق
پر زر کند فلک ز کواکب دهان صبح
۳
در نور صدق محو شود دعوی دروغ
ظلمت به گرد می رود از کاروان صبح
۴
عشقی که صادق است بود ایمن از زوال
این تب برون نمی رود از استخوان صبح
۵
در راست خانگان نتوان یافتن کجی
تیر دعا خطا نشود از کمان صبح
۶
با صبح خوش برآ، که بود مهر بی زوال
برگ خزان رسیده ای از بوستان صبح
۷
آب آورد به دیده چو خورشید، دیدنش
هر گل که وا شد از نفس خونچکان صبح
۸
دل را اگر ز گرد گنه پاک می کنی
غافل مشو ز چهره شبنم فشان صبح
۹
خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار بر مدار سر از آستان صبح
۱۰
مگشای چاک سینه که ترسم ز انفعال
تا روز حشر تخته بماند دکان صبح
۱۱
کوتاه دار دست دعا از رکاب خلق
صائب چو ممکن است گرفتن عنان صبح
تصاویر و صوت


نظرات