
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۲۹۸
۱
روشندلان به هر که رسیدند همچو صبح
دادند جان، نفس نکشیدند همچو صبح
۲
شکر خدا که عاقبت کار، عاشقان
پیراهنی به صدق دریدند همچو صبح
۳
جمعی که پی به داغ مکافات برده اند
یک گل فزون ز باغ نچیدند همچو صبح
۴
از گرد کینه صاف بود آبگینه ام
ناف مرا به مهر بریدند همچو صبح
۵
تا شیشه گردن از سر دیوار خم کشید
مستان بغل گشاده دویدند همچو صبح
۶
صائب خموش باش که خورشید طلعتان
بر ما رقم به صدق کشیدند همچو صبح
تصاویر و صوت

نظرات