
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
۱
زلف مشکین را چرا آن نازپرور می برد؟
بی خطا افتاده خود را چرا سر می برد؟
۲
هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می برد
همچو خاکستر که از پهلوی اخگر می برد
۳
ما به چشم مور گندم دیده قانع گشته ایم
روزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟
۴
در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ما
تلخی بادام ما را شور محشر می برد
۵
از شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟
تیغ او در ماتم من زلف جوهر می برد
۶
عشق عالمسوز بر من مهربان گردیده است
جامه بر بالایم از بال سمندر می برد
۷
من به لیمویی قناعت کرده ام از روزگار
ناف صفرای مرا گردون به شکر می برد
۸
هر که چون صائب دویی را از میان برداشته است
می کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد
تصاویر و صوت


نظرات