
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
۱
از سر من مغز را سودا برون می آورد
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
۲
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
۳
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
۴
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
۵
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
۶
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
۷
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
۸
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
۹
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
۱۰
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
تصاویر و صوت

نظرات