
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
۱
با دهان خشک هرکس خندهٔ تر میزند
ساغر تبخالهاش پهلو به کوثر میزند
۲
سیر چشمان را نسازد تنگدستی دربهدر
حلقه خود را از تهی چشمی به هر در میزند
۳
میکند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق
همچنان بر آتشم دامان محشر میزند
۴
شد ز سودا استخوان پهلوی من بس که خشک
گر کنم بستر ز سنگ خاره مسطر میزند
۵
در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو
در صدفها پیچ و تاب رشته گوهر میزند
۶
میفزاید حرص را نعمت که در دریای شهد
دست و پا مور حریص از بهر شکر میزند
۷
آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن
دست را با شاخ گل یک بار بر سر میزند
۸
چون علم در راستی هر کس سرآمد گشته است
بیمحابا غوطه در دریای لشکر میزند
۹
هرکه میگوید حدیث عشق با افسردگان
از تهیمغزی به خون مرده نشتر میزند
۱۰
گرچه صائب بستر و بالین من از آتش است
مرغ روح من ز خامی همچنان پر میزند
تصاویر و صوت

نظرات