
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
۱
از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
۲
از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
۳
از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود
۴
خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر همین آیینه اقبال بود
۵
آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
۶
داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان
تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود
۷
دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد
مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود
۸
عمر من شد صرف صائب در تمنای محال
تار و پود هستی من رشته آمال بود
تصاویر و صوت

نظرات