
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
۱
ز جوش مغز هردم از سرم دستار میافتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار میافتد
۲
به بیکاری برآوردم ز کار خود جهانی را
عجب سیری است چون دیوانه در بازار میافتد
۳
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد
شود زندان بیابان چون جنون سرشار میافتد
۴
قبول تربیت در هر کف خاکی نمیباشد
وگرنه پرتو خورشید بر دیوار میافتد
۵
مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد
برون ناید ز سوزن چون گره بر تار میافتد
۶
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تیغ خاکساران سخت لنگر دار میافتد
۷
دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه
ز هر نالیدنی آوازه در کهسار میافتد
۸
در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم
کنون از سایه مژگان به چشم خار میافتد
۹
وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب
که هر جانب که مایل میشود دیوار میافتد
نظرات