
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۹۳
۱
دلبر محجوب می خواهد دل پر خون ما
غنچه نشکفته باشد سبز ته گلگون ما
۲
از حجاب ظلمت این دیوانه بیرون آمده است
دیده آهو نگردد رهزن مجنون ما
۳
از غبار عقل لوح خاطر ما ساده است
زلف لیلی می کند فراشی هامون ما
۴
از برومندی چو شاخ گل به رقص آورده است
چوب خشک دار را جوش نشاط خون ما
۵
گرچه ما در باددستی چون حباب افسانه ایم
دیده دریا بود بر کاسه وارون ما
۶
راز پنهانی که جم در جام نتوانست دید
بی حجاب از خشت خم می بیند افلاطون ما
۷
نکته دلچسب ما با خامشی هم چاشنی است
خامه را بی شق کند شیرینی مضمون ما
۸
با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوحی است در جیحون ما
۹
هر که با ما همسفر شد روی آسایش ندید
عقده منزل ندارد جبهه هامون ما
۱۰
در ریاض آفرینش چون دو سرو توأمند
حسن روزافزون یار و عشق روزافزون ما
۱۱
عشق تا مشاطه افکار ما صائب شده است
خال کنج لب بود هر نقطه موزون ما
تصاویر و صوت

نظرات