
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۹۵۸
۱
شکوه عشق را گردون گردان برنمیدارد
که هر موری ز جا تخت سلیمان برنمیدارد
۲
دل صد چاک را کردم نثار او، ندانستم
که بار شانه آن زلف پریشان برنمیدارد
۳
نهادم تا قدم در آستان چرخ، افتادم
زمین خانه این سفله مهمان برنمیدارد
۴
مگر زین خاکدان بیرون روم بر مدعا گریم
تنور خام این ویرانه طوفان برنمیدارد
۵
مگر از طوق خود قمری زمستی غافل افتاده است؟
وگرنه گردن عاشق گریبان برنمیدارد
۶
تمنای ترحم از نگاه خونیی دارم
که دست از قبضه شمشیر مژگان برنمیدارد
۷
از آن همچون صدف دندان طاقت بر جگر دارم
که آن سیب زنخدان بار دندان برنمیدارد
۸
هلاک سیرچشمیهای داغ خویشتن گردم
که از لب مهر پیش هر نمکدان بر نمیدارد
۹
شکست افتاد بر زلف از گرانیهای دل صائب
غبار گوی دل را هیچ دامان برنمیدارد
تصاویر و صوت

نظرات
نازنین narnynzhramhmdy@gmail.com