
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
۱
اگرچه خاکسارم بر جهان پا می توانم زد
کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد
۲
مروت نیست در غربت فکندن سنگ طفلان را
وگرنه خیمه چون مجنون به حصار می توانم زد
۳
زفکر زاد عقبی پایم از گل برنمی آید
وگرنه پشت پا آسان به دنیا می توانم زد
۴
اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من
به قلب چرخ چون خورشید تنها می توانم زد
۵
دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد
وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد
۶
اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد
سراسرها درین دامان صحرا می توانم زد
۷
به آزادی نمی سازد دل عاشق گرفتاران
زدام زلف، صائب ورنه سروا می توانم زد
تصاویر و صوت



نظرات