
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۰۶۳
۱
زپیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد
گدا را کاسه در یوزه از کوری مثنی شد
۲
نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کو بر من
که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد
۳
زهمچشمی بلایی نیست بدتر عشقبازان را
زلیخا کور شد تا دیده یعقوب بینا شد
۴
نمی آید بهم چون طوق قمری حلقه چشمش
نظر بازی که محو قامت آن سرو بالا شد
۵
نمی دانم چه گویم شکر آن غارتگر دلها
که از سودای او هر ذره خاکم سویدا شد
۶
تعجب نیست گر دارم امید رحم از ان ظالم
نه آخر مومیایی هم زسنگ خاره پیدا شد؟
۷
نگردد تیره بختی مهر لب حرف آفرینان را
سواد از سرمه روشن می کند چشمی که گویا شد
۸
ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت
که بوی پیرهن آواره از دست زلیخا شد
تصاویر و صوت

نظرات