
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
۱
رگ جانها به هم پیوسته شد زلف پریشان شد
لطافتهای عالم گرد شد سیب زنخدان شد
۲
خط سبزی برون آورد لعل آبدار او
که از غیرت سیه عالم به چشم آب حیوان شد
۳
در آن تنگ دهن زان عقد دندان حیرتی دارم
که چون در نقطه موهوم این سی پاره پنهان شد؟
۴
همان لب تشنه خون است تیغ آبدار او
اگرچه از شهیدانش زمین کان بدخشان شد
۵
مگر آمد به عزم صید بیرون نی سوار من؟
که بر شیر ژیان انگشت زنهاری نیستان شد
۶
همان پروانه بیتاب را در پرده می سوزد
زخط رخسار او هر چند شمع زیر دامان شد
۷
مگر از خود برون رفتن به فریادم رسد صائب
که بر شور جنون من بیابان تنگ میدان شد
تصاویر و صوت


نظرات