صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۳۱۴۲

۱

خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد

جنون عشق موجی زد کف از دریا برون آمد

۲

به این وارونی طالع درین میخانه چون باشم؟

مکرر خون به مینا کردم وصهبا برون آمد

۳

پریشانگرد را آغاز و انجامی نمی باشد

کدامین گردباد از دامن صحرا برون آمد؟

۴

چنان بر سنگ بیرحمانه زد پیمانه را زاهد

که بیتابانه آه از سینه خارا برون آمد

۵

غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمی باشد

شرابی چون شفق از مشرق مینا برون آمد

۶

نیام دشنه الماس شد پهلوی من صائب

اگر خاری به سعی سوزنم از پا برون آمد

تصاویر و صوت

نظرات