
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۱۵۳
۱
ز بیپروایی آن بیدرد قدر ما نمیداند
ز خوبی شیوهای جز ناز و استغنا نمیداند
۲
ز پیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد
بر رویی که قدر دیده بینا نمیداند
۳
به زنگار خط مشکین سزاوار است رخساری
که چون آیینه قدر طوطی گویا نمیداند
۴
بکش امروز اگر خواهی به فردا وعدهام دادن
که بیتاب محبت مهلت فردا نمیداند
۵
ز دندان ندامت پشت دستی میجهد سالم
که دامانی به غیر از دامن شبها نمیداند
۶
چنان عام است احسان محیط بیکران او
که خود را قطره ناقص کم از دریا نمیداند
۷
به کوری میشود نقد حیاتش خرج آب و گل
گرانجانی که راه عالم بالا نمیداند
۸
جدایی از گرانجانان دنیا لذتی دارد
که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمیداند
۹
مگر بیروزنی تاریک سازد خانه دل را
وگرنه پرتو خورشید استغنا نمیداند
۱۰
چنان بیپرده شد سودای عالمگیر ما صائب
که مجنون را کسی در عهد ما رسوا نمیداند
تصاویر و صوت


نظرات